جدول جو
جدول جو

معنی نام دار - جستجوی لغت در جدول جو

نام دار
صاحب اسم ذواسم: (بدانیدکه نام دلیل است برنام دارونام دارازنام بی نیاز است. .)، دارای نام وشهرت مشهورمعروف: (باب پنجم درلطایف اشعارملوک کبار وسلاطین نامدار، {سروربزرگوار: اگر او نبودی چنین نامدار زلولو نکردی به پیشم نثار، پهلوان نامی: همه نامداران پرخاشجوی زخشکی بدریانهدندروی، نفیس مرغوب قیمتی (درصفت جامه گنج وغیره) : گه زمال طفل می زن لوتهای معتبر گه زسیم بیوه می خرجامه های نامدار. (عبدالرزاق اصفهانی بنقل راحه الصدور . 16 قزوینی. یادداشتها 192: 7)
تصویری از نام دار
تصویر نام دار
فرهنگ لغت هوشیار
نام دار
فرزندی که نام مرده ای را بر او نهند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نامدار
تصویر نامدار
(پسرانه)
مشهور، دارای آوازه و شهرت بسیار، مشهور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شکم دار
تصویر شکم دار
پرخور، ویژگی کسی که شکم بزرگ دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نامدار
تصویر نامدار
نامی، بنام، نیک نام، معروف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاج دار
تصویر تاج دار
دارای تاج، کنایه از پادشاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خام کار
تصویر خام کار
بی تجربه، کارنا آزموده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فام دار
تصویر فام دار
وام دار، قرض دار، مدیون، برای مثال فام داران تو باشند همه شهر درست / نیست گیتی تهی از فام ده و فام گذار (سوزنی - لغتنامه - فام دار)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم دار
تصویر نیم دار
لباسی که مدتی بر تن کرده باشند، کارکرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سال دار
تصویر سال دار
سالمند، سال دیده، پیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نم دار
تصویر نم دار
دارای نم، نمناک، مرطوب
فرهنگ فارسی عمید
(دِ رَ دَ / دِ)
از: نام + دار، دارنده، مشهور. معروف. نامی. نام آور. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مشهور در دلیری یاعلم یا هنر یا نیکی. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. دارای آوازه. نیکنام. سرافراز. بزرگوار. باعزت. باآبرو. (از ناظم الاطباء). سرشناس. شهره. مشتهر. صاحب نام. بلندآوازه. بلندنام: پس نصر بن سیار مالک بن عمرو الحمامی را به حرب فرستاد و او مردی نامدار بود و چهار هزار مرد بدو داد. (ترجمه طبری بلعمی).
هزار و صد و ده تن آمد شمار
بزرگان روم آنکه بد نامدار.
فردوسی.
فرستادۀ قیصر نامدار
سوی خانه رفت از بر شهریار.
فردوسی.
بکشتند هر کس که بد نامدار
همی تاخت با ویژگان شهریار.
فردوسی.
دو سال یا سه سال در آن بود تا ببست
جسری بر آب جیحون محمود نامدار.
منوچهری.
یکی نامداری که با نام وی
شدستند بی نام نام آوران.
منوچهری.
اینک لشکری قوی می آید با سالاری نامدار دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر را. (تاریخ بیهقی ص 658).
اگر او نبودی چنین نامدار
ز لؤلؤ نکردی به پیشم نثار.
اسدی.
شاید که ندانیم نفایه
چون سوی خیار نامدارم.
ناصرخسرو.
نهان آشکاره کس ندیده ست
جز از تعلیم حری نامداری.
ناصرخسرو.
ای ز فضل تو نامدار عرب
وی ز جود تو سرفراز عجم.
مسعودسعد.
واجب کند که مرتفع و محتشم بود
ایوان نامور به خداوند نامدار.
امیرمعزی (از آنندراج).
خواهی نهیش نام منوچهر نامجو
خواهی کنیش نام فریبرز نامدار.
خاقانی.
مدت عمر شاه کامکار و خسرو نامداردر متابعت عقل و مشایعت عدل باد. (سندبادنامه ص 84). از هیبت شمشیر این دو پادشاه نامدار در اقاصی و ادانی جهان گرگ از تعرض آهو تبرا نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 5).
دل قوی شد بزرگواران را
زنده شد نام نامداران را.
نظامی.
روزی ملکی ز نامداران
میرفت برسم شهریاران.
نظامی.
در صحبت او ز نامداران
دلگرم شدند خواستگاران.
نظامی.
چون سخن گفتی امام نامدار
خلق آنجا جمع گشتی بی شمار.
عطار.
بهشتی درخت آورد چون تو بار
پسر نامجوی و پدر نامدار.
سعدی.
به نام نامداری شد گهرسنج
که تیغش ملک را ماری است بر گنج.
وحشی.
- نامدار شدن، شهره گشتن. مشهور شدن. شهرت یافتن:
یکی مرد بد هرمز شهریار
به پیروزی اندر شده نامدار.
فردوسی.
نامدار و مفتخر شد درۀ یمگان به من
چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب.
ناصرخسرو.
- نامدار کردن، به شهرت رساندن. مفتخر و مشهور کردن:
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه
بر سرابنای عصر کرد مرا نامدار.
خاقانی.
تا نکند شرع ترا نامدار
نامزد شعر مشو زینهار.
نظامی.
، سردار. صاحب منصب. پهلوان سپاه. مهتر:
از ایرانیان کشته بد سی هزار
هزار وصد و شصت و شش نامدار.
دقیقی.
وز آن دشمنان کشته بد صد هزار
از آن هشتصد سرکش و نامدار.
دقیقی.
همه نامداران جوشن وران
برفتند با گرزهای گران.
فردوسی.
به گشتاسب گفت ای پدر گوش دار
که تندی نه خوش آید از نامدار.
فردوسی.
که ای نامداران گردن فراز
به رای شما هر کسی را نیاز.
فردوسی.
سواران ز پس بود و خاقان ز پیش
همی راند با نامداران خویش.
فردوسی.
همه نامداران پرخاش جوی
ز خشکی به دریا نهادند روی.
فردوسی.
نامداران و موبدان سپاه
همه گرد آمدند بر در شاه.
نظامی.
پس از رنج سرما و باران و سیل
نشستند با نامداران خیل.
سعدی.
- نامدار شدن، مهتری یافتن. به نام و شهرت رسیدن:
چو رفت از میان نامور شهریار
پسر (جمشید) شد بجای پدر نامدار.
فردوسی.
، نامداران، معاریف. بزرگان. اعیان:
چنین گفت با نامداران شهر
هر آن کس که اواز خرد داشت بهر.
فردوسی.
خرد افسر شهریاران بود
خرد زیور نامداران بود.
فردوسی.
همه پهلوانان لشکرش را
همه نامداران کشورش را.
فردوسی.
، ذواسم. (افضل الدین طبیب، از مقدمۀ لغت نامه ص 78). صاحب اسم، جوهر و ذات:
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل تیزهش بود جویا.
ناصرخسرو.
، نفیس. زبده. منتخب. ارزنده. گزین. خوب. مرغوب. گرامی. جالب:
به گنج اندرون آنچه بد نامدار
گزیدند زربفت چینی هزار.
فردوسی.
فرودآمد از بارۀ نامدار
بسی آفرین خواند بر شهریار.
فردوسی.
بپرسید و گفت این دژ نامدار
چه جای است و چند است در وی سوار.
فردوسی.
قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی
میان دشتی سیراب ناشده ز مطر.
فرخی.
باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش
کاخی چو روزگار جوانان امیدوار.
فرخی.
این نیز حصاری بوده سخت استوار و نامدار. (تاریخ بیهقی).
درآمد بدان درۀ نامدار
یکی کوه جنبان بدید آشکار.
اسدی.
که افکند نام از بزرگان حرب ؟
مگر خنجر نامدار علی.
ناصرخسرو.
- افسر نامدار:
همه پاک با طوق و با گوشوار
به سر بر بزر افسر نامدار.
فردوسی.
- انجمن نامدار:
ببینی کز این یکتن پیلتن
چه آید بدان نامدار انجمن.
فردوسی.
پر از درد بنشست با رای زن
چنین گفت با نامدار انجمن.
فردوسی.
- تخمۀ نامدار:
نبیر جهاندار سام سوار
سوی مادر از تخمۀ نامدار.
فردوسی.
- گوهر نامدار:
هنر باید و گوهر نامدار
خرد یار و فرهنگش آموزگار.
فردوسی.
ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند وز گوهر نامدار.
فردوسی.
- لشکر نامدار:
گزین کرد ازآن لشکر نامدار
سواران شمشیر زن صد هزار.
فردوسی.
بدانگونه آن لشکر نامدار
بیامدروارو سوی کارزار.
فردوسی.
دودستش ببستند و بردند خوار
پراکنده شد لشکر نامدار.
فردوسی.
- نامۀ نامدار:
هم اندر زمان پیش او شد سوار
به دست اندرون نامۀ نامدار.
فردوسی.
- نیزۀ نامدار:
چو او را بدیدند گردان چنین
که آن نیزۀ نامدار گزین.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
مهر، نشان اسم، علامتی که از کسی در جهان باقی میماند، نیکنامی، آوازه، (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَهْ)
مدیون، (منتهی الارب)، غریم، (منتهی الارب) (دهار)، غارم، (دهار)، مدان، مدین، (منتهی الارب)، کسی که دارای دین و قرض باشد، (ناظم الاطباء)، قرض مند، بدهکار، مقروض، قرض دار:
هزار بوسه فزون است بر لب تو مرا
تو وامداری برخیز و وام من بگزار،
فرخی،
به مهر تو دل من وامدار صحبت توست
لب تو باز به سه بوسه وامدار من است،
فرخی،
و اگر وامدار بیاید وامش را گزارده کنی، (قصص الانبیاء)،
وامداران تو باشند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وامده و وامگزار،
سوزنی،
منم که گردن من وامدار خدمت اوست
که گردن ملکان زیر وام او زیبد،
خاقانی،
در ادا کردن زر جایز
وامدار من است روئین دز،
نظامی،
روزی بطلب وامداری رفته بود آن وامدار در خانه نبود چون او را ندید پای مزد طلب کرد زن وامدار گفت شوهرم حاضر نیست و من چیزی ندارم، (تذکره الاولیاء)،
همیشه دست توقع گرفته دامن فضلش
چو وامدار که دریابد آستین ضمین را،
سعدی،
، مجازاً، عاجز و درمانده، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان عثمانوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، در 52 هزارگزی جنوب شرقی کرمانشاه و 8 هزارگزی سرجوب در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 125 تن سکنه دارد، آبش از رود خانه آهوران تأمین می شود، محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و تهیۀ زغال و هیزم است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
ده کوچکی است از دهستان سپاهو واقع در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، در 95 هزارگزی شمال شرقی بندرعباس، بر سر راه مالرو قلعه قاضی به سپاهو، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و40 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جرم دار
تصویر جرم دار
گناهکار مجرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ام دفار
تصویر ام دفار
جهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داو دار
تصویر داو دار
ادعا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوام دار
تصویر اوام دار
مقروض مدیون وام دار
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که دارای خار و شوک باشد خار آور سیم خار دار، کرمی که در مصر و هندوستان زیاد دیده میشود و از مهمترین آفات پنبه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنار دار
تصویر زنار دار
آنکه زنار بندد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاج دار
تصویر تاج دار
بمنزله افسر بردار اعدام بر سردار: (خدیو تاجدارانی و آن کو همچو تیغ تو دو رویی کرد در ملکت سر او تاج دار افتد) (بدر چاچی)
فرهنگ لغت هوشیار
محافظ جامه خانه نگهبان البسه، کاگری که در حمام جامه های مردم را حفظ کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راز دار
تصویر راز دار
سر نگاهدار، دارنده راز کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامدار
تصویر نامدار
نام آور، مشهور، معروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم دار
تصویر نیم دار
کار کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جام دار
تصویر جام دار
ساقی، پیاله دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وام دار
تصویر وام دار
بدهکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نامدار
تصویر نامدار
معروف، مشهور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وام دار
تصویر وام دار
مدیون
فرهنگ واژه فارسی سره
اسمی، بنام، سرشناس، شهره، شهیر، مشهور، معروف، معنون، نام آور، نامور
متضاد: گمنام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدهکار، غارم، قرض دار، مدیون، مقروض، بستانکار، رهین، طلبکار، متشکر، مرهون
متضاد: طلبکار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از گونه های درختان جنگلی، درخت نم دار
فرهنگ گویش مازندرانی
چیز مستعمل، لباس کهنه و استفاده شده، دست دوم
فرهنگ گویش مازندرانی
تیرهای افقی سقف اتاق و نعل درگاه، تیر بزرگ افقی میان سقف
فرهنگ گویش مازندرانی